مســــــافر جنـــــوبی

سکــــــــــــــــــوت♥(تنهــــــــــــــــــــــایی)♥عشـــــــــــــــــــــــق

 از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،

نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم .از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،
این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست !میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،
میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ،میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی
از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ،هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم . . .
نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت. . .
تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری . . .کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ،
روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی ؟؟چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ،
چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری ؟
فکر کرده ای کیستی ، برو با همان عاشقان سینه چاکت ،
برو که تو با یک نفر راضی نیستی !از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ،
محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم . . .از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ،
شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم
اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ،
میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی . . .از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،
یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم . . .
 
 
نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:32 توسط شراب عشق|

 گاهی نگاهش که میکنی

 میبینی دوستش داری، مهربان است و بی ریا... 
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق میدوزی!
 اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد دلگیر میشوی، دوباره محاسبه میکنی اما...
 نه نمیشود، 
قدوقامت احساست به او، به پای عشق نمیرسد دوباره اسیر تردید میشوی، 
آرام آرام احساست را کنار میزنی ، و تنها میشوی...
 با پیراهنی که هنوز اندازه هیچکس نیست.
 
نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:31 توسط شراب عشق|

 از تو هم می گذرم من خطا کردم که به پندار تو را عشق موعود خود پنداشتم
 و به خیال دادم همه هستی خویش را - با تو بودن هردم عذابی است و نبودن هم عذابی دیگر - 
ای کاش در دست می گرفتی آرام خنجری و فرو می کردی
 در تمامی تنم تا فرو ریزد آنچه را که خود ساختی 
تا ویران سازی همه آبادی خویش را 
تو از من سوالی کردی
 که جوابش این است
 خسته از خویشتنم 
 خسته از هرچی که بود
خسته از هرچی که هست

 
 
نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:17 توسط شراب عشق|

10 سوالی که خدا ازتون نمیپرسه...

شما چندتاشـــــو عمل میکنید؟؟؟؟؟
 
1- خداونــــــد از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

۲- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لبــــــاس پوشاندی؟

۳- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

۴- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

۵- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

۶- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

۷- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

۸- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

۹- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد
.

۱۰- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی
؟

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:1 توسط شراب عشق|

خدایـــــــــــا !

همه از تـــــــــــــــــو می خواهند "بدهی"...

اما من از تو می خواهمـــــــــــــــــــــــــــــ "بگیری" !

خستگـــــــــــــی، دلتنگــــــــــــــی و غصــــــــــــــــــــــــه را...

از لحظه لحظه ی روزگار همــــــــــه آنهایی که دوستشان دارمـــــــــــــــــ !

 

فقط خــــــــــــدا

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:55 توسط شراب عشق|

عاشـــــــــق که میشوی نا آرام میشــــــــــوی ،

گــــــــــــــــاهی حسود ، گـــــــــاهی خود خواه ،

گاهی دیوانــــــــــــه، گاهی آرامــــــــــــــــــــ ،

گاهی شـــــــــــــــاد ، گاهی غمگیــــــــــــــــــــــن ،

گــــــــــــــاهی خوشبختــــــــــــ ترین

یک روز به خودت میایی میبینـــــــــــی تنهایی ؛

تنهــــــــــــا ترین...

هیچ کســـــــــی رو نداری حتی برای درد و دل کردن و حرف زدن...

تنها غم میمانـــــــــــــــــــد کنارت ...


و تنهایــــــــــــــی...
 

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:48 توسط شراب عشق|

به گوشت میرسه روزی، که بعد از تو چی شد حالمـــــــ،چه جوری گریه می کردم،

که از تو، دست بردارم!نشد گریه کنمـــ پیشت، نخواستم بد شه رفتارم،

نمی خواستم بفهمی تو، که من طاقت نمیــــــــــارم!دلم واسه خودم می سوخت،

برای قلب در گیرم،یه روز تو خندهــــــــات گفتی، تو می مونی و من میرم!

سرم رو گرم می کردم، که از یادم بره این غم،ولی بازم شبــــــــا تا صبح، تو رو تو خواب می دیدم!

نمی دونستی اینارو، چرا باید می فهمیـــــــــــدی،منو دیدی ولی یک بار ازم چیزی نپرسیدی!


http://naghmehsara.ir/wp-content/uploads/2012/08/naghmehsara.ir320.jpg

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:37 توسط شراب عشق|

این شعرهــــــــــــا دیگر برای هیچکـــس نیست  نه!

در دلم انگــــــــار جای هیچکس نیست.

آنقدر تنهایمـــــــــــــــ که حتی دردهایم  دیگر شبیه دردهای هیچکـــــس نیست...

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط شراب عشق|

باد به نــــــــوازش گیسوان من بیا و فریاد مرا با خود ببر...

بی‌ وفایــــــــــــان را به تو سپرده ام آنان که در دل خود سنگـــــــــــــ رویانده بودند

و تنهایی را به من آموختند  و آنــــــان که خود از سنگ بودند  و آتش را در دل من بر افروختنـــــد

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:11 توسط شراب عشق|

بعضیـــــــــــــــــــــ ها فکـــــــــــــــــــــــــــــر میکنـــــــــــــن 
فقط خودشــــــــــــون مشکــــــــــــــــل دارن 
فقط خودشـــــــــــــــون تو این دنیا زخمیـــــــــــــــــــــــــــــــــ شدن 
فقط خودشــــــــــــــــــون دل شکسته شـــــــــــــــــــدن 
فقط خودشون تنهـــــــانـــــــــ 
فقط خودشـــــــــــــــــــــــون تو این دنیــــــــــــــا زندگی میکنن
بابا بفهمـــــــــــــــ اینـــــــــــــــــــــــــــو 
اینکـــــــــــه مشکل داری زخمی شـــــــــدی دلتـــــــــــ شکستــــــــــــــــه تنهایی 
همه اش واسه اینکه یاد بگیــــــــــری مشکـــــل دیگران و حل کنـــــــــــــی 
واسه اینکه کســــــــــــــــــی رو زخمی نکنی 
واسه اینکـــــــــــــــــه دله کسی رو نشکنی 
واســــــــــــــــــــه اینکه کسی رو تنهـــــــــــــــــــــا نـــــــــــــــــــــذاری 
یکمیـــــــــــــــــــــــــ بفهمـــــــــــــــــــــــــــــ ـ
 
نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط شراب عشق|

 زنـــدگی به من آموخت:که به انسانهای اطرافم حس پوچ داشته باشم!!!نه عشــق،نه تنفــــر!!!

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:33 توسط شراب عشق|

 من شرمنـــــــــده ام برای دست هــــــــــای چروکیـــــــــــده ات برای

      قامتــــــــــــــــ خمیــــــــده ات برای غرورتـــــــــ که هر روز له میشـــــــــود
            سکوتـــــــــــــــــ من هـــــــــزار بار از زخمهای دل تو زجر آورتـــــــــــــــــر است
 
مـــــــــــــــــادر
نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط شراب عشق|

 ما مردمانی هستیم که به راحتی به هم دروغ میگیم ،
ولی بزرگترین معیارمون برای شروع دوستی صداقته!
ما مردمانی هستیم که به هم خیانت میکنیم ،ولی اولین خواستمون از طرفمون وفاداریه!
ما مردمانی هستیم که خودمون از حجاب بدمون میاد،
ولی اگه برادرمون خواست یه دختر شیک بگیره میگیم دختره خرابه!
ما همیشه مردمو دسته بندی میکنیم (فقیر، پولدار _ دختر ،پسر_ بیسواد، تحصیلکرده. خوب،بد....)
ولی یادمون میره که اول همه انسانیم و این از همه مهمتره !
ما ساعتها برای کلاه گذاشتن سر هم نقشه میکشیم،
ولی یادمون میره که از هر دست بدیم از همون دستم هم پس میگیریم.

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:21 توسط شراب عشق|

 آری از پشت کوه آمده ام،

چه میدانستم این طرف کوه باید برای ثروت،حرام خورد!
برای عشق،خیانت کرد!
برای خوب دیده شدن،دیگری رابد نشان داد!
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند!
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم،میگویند از پشت کوه آمده...!
ترجیح میدهم برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد
تا اینکــــــــــــــه این طرف کــــــــوه گـــــــــرگ باشمـــــ!
 
(سردار اسعد بختیاری،پس از فتح تهران)
نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:11 توسط شراب عشق|

گفتمـــــــــــــــــــ مادر! ... گفت: جانم
گفتمـــــــــــــــــــــ درد دارم! ... گفت: بجانم
گفتمـــــــــــــــــــــــــ خسته ام! ... گفت: پریشانم
گفتمــــــــــــــــــــــــــــــ گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم
گفتمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم
...
امـــــــــــــــــا یکـــــــــــــ بار نگفتمــــــــــــــــــــــــ:
مـــــــــــــادر من خوبمــــــــــــــــ
شـــــــــــــــادم...!
همیشـــــــــــــــــه از درد گفتمــــــــــــــــــــــ
و از رنـــــــــــــــــج.....!

... مــــــــــــــــــادر دوستتـــــــــــــــ دارمـــــ ...

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:29 توسط شراب عشق|

روزی یک زوج ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون ( راز خوشبختیشونو ) بفهمند. سردبیر گفت : آقا واقعا باور کردنی نیست ؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه ؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد آورد و گفت : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم ، اونجا برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و بهپشت اسب زد و گفت : این بار اولت.
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد ، این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت : این دومین بارت.
بعد بازم راه افتادیم ، وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : چیکار کردی روانی ؟ حیوان بیچاره رو کشتی ! دیونه شدی ؟ یه نگاهی به من کرد و گفت : این بار اولت !!!!!

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:24 توسط شراب عشق|

انســـــــــــــــــــــــان چیستــــــــــــــــــــ ؟

شنبه: به دنیـــــــــــــــــا می آید.

یكشنبــــــــــــــــــه: راه میــــــــــــــــ رود.

دوشنبـــــــــــــه: عاشــــــــــــــــــق می شود.

سه شنبـــــــــــــــــه: شكستــــــــــــــــــــ می خورد.

چهارشنبــــــــــــــه: ازدواج مــــــــی كنـــــــــــــد.

پنج شنبه: به بستـــــــــــــــــر بیماری می افتــــــــــــد.

جمعهــــــ: مـــــــی میـــــــــــــــــــــــــــــرد.

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط شراب عشق|

بـــــــــــــــــــــــرای آغوشتـــــــــــــــــــ نامی بگــــــــــــذار

ایـــــــــــن "آغــــــــــــــــــــــوش" را همــــــــــــــــــــــــــه دارنـــــــــــــــــــــد

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:6 توسط شراب عشق|

 پاييــــــــــــــــز كه شد اخراجش كردند...


رفتگــــــــــــــــــــر عاشــق را!
 
كه برگـــــــــــــــــ هــــــــا را قدمـــــــــــ میــــــــــــزد نه جــــــــــــارو
 
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:52 توسط شراب عشق|

 نـــه کـــه شـــهــامــتـــــــــــــ نـــداشــتـــه باشــــم کـــه بـــهــش نـــگــم


بـــهـــش گـــفـــتــم،هــزار بــارم بـــش گــفــتــــــــــم " دوســتــت دارم "
 
ولـــی شـــهــامـــتـــــــــــــ کــم بــود ، بــه قــول خـــــــــودمــــ آدم بــــــــــــــایــد
 
" لــیـــاقــتــ " ـــم داشـــتـــــــــــــــــــه بــاشـــه...
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:48 توسط شراب عشق|

گذشتـــــــــــ

دیشبـــــــــــــــــــــــــــــــ

بــــــــــــــــدون تو.یکـــ شب دیگر همـــ گذشت.

ولی این بار ســــــــــــــــــــــــــر بغضم فریـــاد زدمـــ

کــــــــــــــه خفـــــــــــــه شو...خفـــه شــــــــــــــــو...خفـــــــــــــه شد.

فقـــط بدون صدا اشـــــــــــــــــک ریخت...منم گفتمــــــ به درکـــــــــ

و اجازه دادم بالـــش زیر ســـرم بیشتر خیســـ بشه...

راستی از تو چه خبر؟بالشـــه زیر ســـرت خیس است؟یا لا پـــا ی معشـــوقه ات؟

راستی من خوبمـــــــــــــــ

از این به بعد از دور مـــرا بنگـــر که دیگر هیـــچ کـــس برایت من نمیشـــوم...

http://rezanaz.persiangig.com/image/Lips-behind-Blind.jpg

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:4 توسط شراب عشق|

میمـــــــــ مثله ما

میمـــــــــ مثله مـــــــــادر

میمـــــــــ مثله مرد نامرد

میمـــــــــ مثله مرگـــــــــ

میمـــــــــ مثله مـــــــــادری که دختر بودنشو بخاطر طلب باباش به یه پیر مرد داد

مثله مـــــــــادری که تو ۱۶ سالگی کهنه ی بچه میشستـــــــــ

مـــــــــادری که بخاطر تولد همون بچش روزها تو خونه ها کلفتی میکرد و شبا تو اغوش هوس باز مردی

نفســـــــــ نفســـــــــ میزد

مثله مـــــــــادری که از درد اینکه فردا به بچه اش نگن حرومـــــــــ زاده درد خوابیدن با چند نفرو تحمل کرد

وهمون بچه ای دیروز بخاطر (مثلا) عشقشـــــــــ به مـــــــــادرش گفت هرزه

مادری که

مـــــــــادری که بهشت زیره پاهاشه چه فاحشه باشه چه پاکـــــــــ...

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:3 توسط شراب عشق|

این روزها....

هـمه ادعـــــــــــــــا دارن طعمـــ خیانت را چشـــیده اند...

همه ادعـــا دارن که بــــــــــــــــــــــدی را به چشـــم دیده اند...

همـــه ادعـــا دارن که تنهایی را کشیـــــــــــــــده اند...

پســـ کیستـــــــــــــــــــــــــــــ که این دنیا را به گند کشـــیده اســـت..

شـــــــــــــاید منمـــــــــــــــــ ...

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:59 توسط شراب عشق|

دیــــــــــر امده ای ... کمـــــی تغیـــــر کرده امـــــ

بـــــرای شـــــناختنمـــــ کمی عکســـــم را مچـــــاله کن...

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط شراب عشق|

نامـــــم را پـــــدرم انتخابـــــ کرد

نامـــــ خانوادگی ام را یکیـــــ از اجدادمـــــ

دیـــــگر بســـــ است راهـــــم را خودم انتخـــــاب خواهـــــم کـــــرد...

http://www.bipfa.net/i/attachments/1/1351341313507944_large.jpg

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:49 توسط شراب عشق|

 ماه، دريـــــــــــــا را به خود مي خواند و،....آب،


با كمنـــــــــــــــدي، در فضـــــــــــاها ناپديد؛
 
دمـــــــــــــــ به دمـــــــــ خود را به بالا مي كشيـــــــــــــــــــــــــــد .
 
جــــــــا به جا در راه اين دلـــــــــــدادگان....اختران آويخته فانوســــــــــــــ ها .
 
گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !...مي رساند عاقبت خود را به مـــــاه !

منــــــــــــــ، چه مي گويم، جـــــــــدا از ماه خويش
 
بين مــــــــــــــا،...افســــــــــــوس،...اقيـــــــــــــانوسها ...
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:22 توسط شراب عشق|

 در شهــــــر زشت ما،این‌جا که فکر کوته و دیــــــــــواره ی بلنــــــــــد،

 
افکنده سایـــــــــــــه بر سر و بر سرنوشت مـــــــــــــــا،
 
من ســــــــــال‌های سال،در حسرت شنیدن یک نغمه‌ی نشــــــاط،
 
در آرزوی دیدن یک شاخســـــــــــــــــار سبز،
 
یک چشمه، یک درخت،یکـــــــــــــــــــــ باغ پرشکوفه، یک آسمان صافـــــــــــــ،
 
در دود و خاکــــــــــــــــــــ و آجر و آهن دویده‌‌‌امــــــــــــــــــــ
 
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:20 توسط شراب عشق|

 آهـــــــــ ...


سهمــــــــــــــ من اینستـــــــــــــــ
 
سهمــ من اینستــــــــــــ...سهمــــــــ منــــــــ
 
آسمانیستـــــــــــــ كه آویختن پـــــــــــرده ای آن را از من می گیرد
 
سهم من پایین رفتن از یك پله متــــــــــروكستــ
 
و به چیــــــزی در پوسیدگی و غربتـــــــــــــ واصــــــــل گشتنــ
 
سهمـــــــــــ من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هــــــــــــاست
 
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گـــــــــــــــوید
 
دستهایتــــــــــــــــ را دوستـــــــــ میدارمـــــــــــــ
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:15 توسط شراب عشق|

 يا شبي چشم مرا باچشمــــــ خود مسروركن جان مولا يا نگاهت را زچشممــــــــ دوركن∟

خود نمي داني كه چشمانتــــ چه غوغا مي كند يا ببند آن چشم را يا چشم ما را كوركن∟
 
داغي خورشيد در لبهاي تو گمـــــــــــ گشته است درد لبهاي مـــــــــرا دارو بده ممهور كن∟
 
از لبان بوسه خواهت كاش چينم غنچه اي تا بچينم چشم مستتـــــــ را كمي مخموركن ∟
 
سينه اي داري كه در آن كـــــــوه يخ جا كرده است يا بكش مارا ويا آن سينه را مستوركن∟
 
آذراي آتش نشان اشتيـــــــــاق عشق من يا بسوزان عشق را يـــــــــــا وصل را مقدوركن∟
 
روي لبهايتــــــــــ فقط حس پر پروانه هاستـــــــــ شمع سردم را بسوزان ماتمم را سوركن∟
 
در ميان جنگل مويت پريشـــــــــان خفته ام يا وصالي ده مـــــــــــــرا يا هيكلم در گـــوركن∟
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:8 توسط شراب عشق|

 بـــــه چــــه میـــخنـــــــــــــــــــــدی تـــــو ؟

 
      بــــه نـگـاهـــــم کــــــــــــــــــــــه مـسـتـــــــانــــه تـــو را بــاور کــــرد
 
             یــا بـــه افـســـــــــــــــــونـگــــری چـشـــــمـانت
 
                     کــه مـــرا ســـوخت و خــاکـسـتـــــر کــــرد ؟ خـنــــده دار است ، بـخـنـــــــد !!
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط شراب عشق|


آخرين مطالب
» 029
» 028
» 027
» 026
» 025
» 024
» 023
» 022
» 021
» 020
» 019
» 018
» 018
» 017
» 016
» 015
» 014
» 013
» 012
» 011


Design by : Pichak